• الف دختر و زاغ پسر(۲)کوهستان هیولاها

    نویسنده : مارکوس سجویک
    مترجم : شهره نورصالحی
    نوبت چاپ : ۱
    قطع : رقعی
    تعداد صفحات : ۱۵۹
    انتشارات : پیدایش
    شابک : ۹۷۸۶۰۰۲۹۶۴۶۱۸
    درباره کتاب : زاغی متخصص بالا رفتن از درخت‌های بلند است و حتی از سنجاب‌های شجاع هم بالاتر می‌رود.
    کارِ نجات دنیا خیلی خوب پیش نمی‌رفت. زاغی‌ و اِلفی سرزمینشان را ترک کرده بودند و به نظر خودشان روزها بود که توی یک دشت بزرگ و خالی سرگردان بودند.
    راستش فقط یک بعد از ظهر از سفرشان گذشته بود، اما همین مدت کم هم دلشان را زده بود.
    یعنی خیلی زیاد.
    برای نجات دنیا باید می‌رفتند و دیوشاه شرور را پیدا‌ می‌کردند، که دیوی را فرستاده بود تا جنگل آنها را نابود کند. وقتی دیو را شکست دادند، فهمیدند دیو شاه تو یک سرزمین دور، آن طرف دریا زندگی می‌‌کند. برای رسیدن به دریا باید یک سفر طولانی به سمت شمال یا جنوب می‌کردند تا بتوانند یک رشته‌کوه سیاه و غم‌انگیز را دور بزنند…
  • الف دختر و زاغ پسر(۳)دریای دلهره

    نویسنده : مارکوس سجویک
    مترجم :  شهره نورصالحی
    نوبت چاپ : ۱
    قطع : رقعی
    تعداد صفحات : ۱۶۰ 
    انتشارات : پیدایش
    شابک :۹۷۸۶۰۰۲۹۶۴۶۲۵
    قسمتی از کتاب : بچه‌ها دویده بودند بالای یک تپه‌ی شنی و از آنجا به محوطه‌ی خالی و بزرگ دیگری نگاه می‌کردند.
    اِلفی پرسید: «کجاست؟ پشت اون کپه‌ی علف؟»
    زاغی با غصه گفت: «آوو، نه. اون علف‌ها رو با موش عوضی گرفتم.»
    ـ نگاه کن! آخه می‌شه اون باشه؟
    زاغی به دوردست زل زد و… چیزی شبیه موش را دید که از یک تپه‌ی طلایی‌رنگ بالا می‌رفت.
    داد زد: «وایسا!»
    و هر دو از بالای تپه‌ی شنی دویدند پایین و رفتند دنبال موش. اِلفی بدجوری شرمنده بود.
    همین‌طور که می‌دویدند، زاغی گفت: «نمی‌تونی با کمانت مجبورش کنی وایسه؟»
    ـ نه! ممکنه عوضی سرخش کنم. خودت که می‌دونی من هنوزم بلد نیستم درست باهاش کار کنم.
    زاغی یاد خودش افتاد که در اثر اشتباه اِلفی، تبدیل به قالب یخ شده بود و زیرلبی گفت: «اینو که راست می‌گی.»
    ـ چی گفتی؟
    زاغی لبخند زد و گفت: «هیچی! هیچی! زود باش، باید خودمونو بهش برسونیم.»
    اِلفی نفس‌زنان گفت: «ببین این موجود نیم‌وجبی چقدر تند می‌دوئه.»
    دویدن روی ماسه کار سختی بود. از آن سخت‌تر، بالا رفتن از تپه‌ی شنی بزرگی بود که موش ازش بالا رفته و خودش را به آن طرفش رسانده بود. داغی هوا هم کار را مشکل‌تر می‌کرد. وقتی رسیدند بالای تپه، هر دو از خستگی بی‌جان بودند.

منو اصلی